شهید هراند آوانسیان فرزند گریگور آوانسیان و بانو لوسیک، در بهمن ماه سال ۱۳۴۳ در تهران متولد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه ارامنه «تونیان» به پایان رسانده و سپس در دبیرستان «سوقومونیان» به تحصیلاتش ادامه داد.
فارس نوشت ؛ هراند در سال ۱۳۶۵ به خدمت سربازی اعزام شده و بعد از اتمام دوره آموزشی به رزمندگان لشگر ۷۷ خراسان در جبهه پیوست. پیش از شهادت، دو بار زخمی شد. سرانجام پس از ماه ها نبرد دلاورانه با نیروهای دشمن بعثی در مناطق غرب و جنوب غرب، در جبهه «عین خوش» به شهادت رسید.
پیکر پاک شهید «هراند آوانسیان» بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مذهبی در قطعه شهدای ارمنی جنگ تحمیلی عراق بر علیه جمهوری اسلامی ایران به خاک سپرده شد.
آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «مسیح در شب قدر» که دیدار مقام معظم رهبری از زبان پدر این شهید عزیز روایت شده است:
از منزل یکی از خانواده شهدا خارج شدیم و قصد خانه دیگری کردیم. مقصد بعدی هم نزدیک است؛ چند کوچه آنطرفتر. داخل ماشین، یکی دو نفر از همراهان درباره مادر شهیدی که منزلش بودیم و لهجه شیرینش صحبت میکنند و اینکه اگر عکسها و علامتهای مسیحی در خانه نبود، شک میکردند که درست آمدهاند یا نه!
چند دقیقهای بیشتر راه نیست. همراهان به رهبر انقلاب اطلاعات شهید خانواده بعدی را میدهند. میرسند به منزل دوم؛ خانه شهید هراند آوانسیان.
با ترمز و کلاچ و دنده عوض کردن در خیابانهای تهران، این بچهها را بزرگ کردم. مثل اکثر ارمنیها، از همان نوجوانی، در فضای کار فنی بودم، اما عشق پشت فرمان نشستن، مسیرم را تغییر داد. از رانندگی لذت میبردم، آنقدر که راننده تاکسی شدم. خندهدار هست، اما نه زیاد. راننده تاکسی در تهران ده دوازده میلیونی سال هفتاد و یک یا زمانی که من شروع کردم؛ یعنی سال سی و سه. خیلی خیلی فرق میکند. آنوقت مردم ماشین نداشتند و هنوز در شهر درشکه هم کار میکرد. اصلا ترافیک معنی نداشت و از رانندگی، حتی با تاکسی لذت میبردم. اما حالا، غروب که برمیگردم خانه، جسم و روحم خسته است.
امروز سراغ تاکسی نرفتم. گفتم بمانم خانه، برای کارهای شب عید به همسرم لوسیک کمک کنم. دیگر توان سابق را ندارم و کمتر کار میکنم. در کار خانه هم وارد نیستم؛ خیلی وقتها لوسیک شوخی و جدی میگوید: گریگور! بیا برو با همان تاکسی کار کن، خانه که میمانی، کار من را زیاد میکنی! اسمم گریگور است. همنام گریگور مقدس، روحانی مقدس، روحانی مسیحی که با تلاش او، دربار ارمنستان، به عنوان اولین حکومت در جهان، در سال ۳۰۱ میلادی، مسیحیت را دین رسمی کشور اعلام کرد.
بله، من خانه ماندهام که کمک کنم و خوب شد ماندم؛ صبح یک نفر زنگ زد و به فارسی گفت که امشب خانه هستید؟ میخواهیم چند دقیقه خدمت برسیم.
خیلی مؤدب صحبت میکرد، برای همین بدون اینکه بپرسم شما کی هستی، گفتم بله، شب عید ماست، خانه هستیم. فقط برای چه میخواهید بیایید؟ گفت به خاطر شهیدتان، هراند آوانسیان؛ شما پدرش هستید؟ با شنیدن اسم هراند، دلم لرزید.
گفتم: بله، پدرش هستم، بفرمایید، ما هستیم.
خدا را شکر کردم که خانه ماندهام، چون لوسیک درست نمیتواند فارسی حرف بزند و ممکن بود بد بشود. من آنقدر در تاکسی با مردم صحبت کردهام که گاهی فارسی را بهتر از ارمنی حرف میزنم. فکرم مشغول شد که این شب عیدی، چه کسی میخواهد به خاطر هراند بیاید منزل ما. تنها حدسم این بود که از طرف تلویزیون باشند، برای مصاحبه و این چیزها، اما آخر چرا امشب و اصلاً چرا شب. ذهنم به جایی نرسید و خودم را با تمیز کردن قاب عکسها و تابلوها مشغول کردم. فقط عکس هراند و عکس خانوادگیمان با اسقف مانوکیان را جلوتر و در چشمتر گذاشتم، برای مهمانهای امشب.
از دم غروب داداشم هم آمده خانه ما، اما خبری از مهمان نیست. دیگر هوا حسابی تاریک شده و دارم ناامید میشوم. نمیدانم لوسیک شام را آماده کرده یا نه، میترسم شروع کنیم به خوردن، مهمانها برسند! بدتر از همه این است که نمیدانم چه کسی قرار است بیاید؛ خب آدم هر کسی را یک طور تحویل میگیرد. حالا که هنوز نیامدهاند، تصمیم میگیرم اگر از تلویزیون و اینها بودند، ردشان کنم بروند چند روز دیگر بیایند.
در همین فکرها هستم که صدای در میآید. بالاخره آمدند. دو نفر هستند، از روی صدا متوجه میشوم که یکیشان همان است که صبح تلفن زده. با همان ادب و احترام. چند سؤال از من میپرسند که برایم عجیب است. بالاخره کمی عصبی میشوم، میگویم آمدهاید خانه ما این حرفها را بزنید؟
آرامم میکنند که هنوز مهمان اصلی نیامده و در راه است و این من را گیجتر میکند؛ خب چرا با هم نیامدید؟ این کارها برای چیست؟
یک نفرشان دستم را میگیرد و با محبت میگوید که آخر مهمانتان رهبر انقلاب است؛ آقای خامنهای.
-کی؟
-آقای خامنهای.
-از طرف ایشان کسی میآید؟
-نخیر، خود ایشان چند دقیقه دیگر میرسند به خانه شما.
-شما را به خدا راست میگویید؟
-نمیتوانم باور کنم، این را از نفر دوم هم میپرسم.
میگوید بله پدرجان و بیسیمی از زیر کتش در میآورد و در حال صحبت کردن با آن، به سمت در میرود. رفیقش میگوید که فکر میکنم نزدیک شدند؛ اگر میخواهید به خانم هم اطلاع بدهید.
آخر بروم چه بگویم، من خودم هنوز باورم نشده. مگر الکی است، رهبر مملکت، شب کریسمس بیاید خانه یک راننده تاکسی ارمنی؟! لوسیک از قیافه شوکزدهام نگران میشود. تا فکر و خیال بد نکرده، به او میگویم که این دو نفر چه میگوید: نکند ما را دست انداختهاند؟
نه بابا، تیپشان به این حرفها نمیخورد. خیلی مؤدباند. تازه یکیشان بیسیم داشت.
خب پس راست میگویند. حالا چرا رنگت پریده. قدمشان روی چشم، بیایند. اینکه هول شدن ندارد.
لوسیک انتهای آرامش است. آنقدر که گاهی آرامشش مرا آزار میدهد! دستم را میگیرد و میگوید: میدانی که من فارسی بلد نیستم. آبروی ما را نبری. راحت باش و راحت صحبت کن؛ بگو که هراند چه پسر ماهی بود…
سر و صدای دم در، صحبتمان را قطع میکند. با برادرم میرویم به استقبال. حالا مجبورم باور کنم؛ این حاجآقا خامنهای است که به خانه ما آمده و به ما سلام میکند.
-سلام علیکم.
-سلام حاجآقا. خیلی خوش آمدید.
-حالتان چطور است؟
-خیلی ممنون. بفرمایید.
همان سلام علیک اول، آبی میشود بر اضطرابم. نمیدانم اثر لبخند شیرین و مهربانیشان است یا سادگی و راحت بودنشان؛ اما هرچه هست، هول و نگرانی از دلم خارج میشود و محبت و آرامش به جایش میآید. با همراهانشان وارد اتاق پذیرایی میشوند و دور میز ناهارخوری مینشینند. من سریع میروم عکس هراند را میآورم و میگذارم مقابلشان روی میز و بیمقدمه شروع میکنم به توضیح دادن که این با لباس سربازیاش است و… نگرانم که جلسه زود تمام شود. برادرم چشمغرهای میرود که چهکار میکنی، بگذار برسند!
راست میگوید، انگار از آن طرف افتادهام. یک قدم میروم عقب. من هنوز به آقای خامنهای نگفتهام که کی هستم! خودشان میپرسند: پدر شهید شما هستید؟
-بله
نگاهی به دور میز میاندازند، انگار دنبال کسی میگردند: مادرشان کجا هستند؟
اصلا حواسم به لوسیک نبود. حتما رفته آشپزخانه. میگویم: مادرش هم خدمت شماست.
-بگویید بیایند، بگویید بیایند مادرشان.
من هنوز سرپا هستم و عکس به دست. نگاهی به عکس میکنند و از من میخواهند که بنشینم. آقای خامنهای هنوز منتظرند که مادر شهید بیاید، انگار تا او نیامده، جلسه شروع نمیشود. لوسیک میآید و من او را معرفی میکنم.
-چطور است حالتان خانم؟
-مرسی، سلامت باشید حاجآقا.
-خداوند انشاءالله که به شماها اجر بدهد. دل شما را انشاءالله شاد بکند، به خاطر این فرزند از دسترفتهتان. چند سالش بود آقا؟
حتی شناسنامهاش را هم آماده کردهام. آن را مقابل حاجآقا میگذارم و میگویم: بیست و دو سالش بود.
حاجآقا عکسها را جلو میکشند و با دقت نگاه میکنند.
-سرباز بودند ایشان، بله؟
-بله.
-عجب، عجب!
جوری با حسرت به عکس هراند نگاه میکنند که گویا عزیز خودشان را از دست دادهاند. من هم توضیح میدهم که قهرمان و مربی ژیمناستیک بود. مرخصی که میآمد، تعریف میکرد که در جبهه، برای روحیه دادن به رفقایش، حرکات ژیمناستیک انجام میدهد و باعث شادی و خندهشان میشود.
حاجآقا میپرسند که فامیلتان آوانسیان است؟ و من تأیید میکنم. انگار این فامیلی برایشان آشناست، چون سؤال میکنند.
-این فامیلی در ارامنه زیاد نیست؟
نمیدانم قبلا کجا این اسم را شنیدهاند. تأیید میکنم که معروف است و زیاد میگذارند. بعد خودشان به سؤال ذهن من جواب میدهند.
الان با دوستان صحبت میکردیم؛ یک همزندانی داشتم در سال چهل و دو در قزلقلعه، او هم آوانسیان بود، ارمنی بود.
هرچه فکر کردم، دیدم چنین کسی در فامیل نداریم. شاید ایشان هم فکر میکردند ما با آن همزندانیشان فامیل هستیم، اما نیستیم.
-خب آنوقت آوانسیان معنایش چیست؟
جوابی ندارم. تا حالا فکر نکردهام به ریشه اسامی ارمنی.
-خب، ایشان فرمودید چند سالی به شهادت رسیدند؟
حساب سالها دستم نیست. نگاهی به لوسیک میکنم؛ او هم شانه بالا میاندازد و به ارمنی میگوید که همین حملههای آخر بود. من هم این جمله را ترجمه میکنم.
حاجآقا به او تسلا میدهند و همسرم، تشکر میکند و من هم میگویم: ما را شرمنده کردید با تشریففرماییتان.
حاجآقا عید کریسمس را به تبریک میگویند. برادرم چای میآورد و به همه تعارف میکند.
برای حاجآقا، از بعضی خصوصیات اخلاقی بینظیر هراند میگویم.
حاجآقا! بعد از شهادت هراند، تازه ما فهمیدیم این پسر چند ماه قبل از شهادت زخمی و مجروح شده، اما به من و مادرش چیزی نگفته تا مبادا مانع برگشتنش به جبهه شویم! به دست راستش، تیر و ترکش خورده بود، اما ما نفهمیده بودیم. حتی مرخصی استعلاجی هم به خاطر مجروحیتش به او داده بودند، اما مرخصی نیامده بود که مبادا ما بویی ببریم از زخمی شدنش. تازه در مراسم ترحیمش متوجه قضیه شدیم.
برادرش مکانیک ماهری بود. حالا خارج از کشور است. هراند هر بار که مرخصی میآمد، با خودش یک گونی قطعات خراب میآورد و میرفت وردست برادرش میایستاد تا با کمک او قطعات را تعمیر کند و به جبهه برگرداند.
یک بار یادم هست وقتی آمده بود مرخصی، برادر بزرگترش سر سفره شام به او گفت که این بار وقتی برمیگردی جبهه، سعی کن کمتر در معرض خطر باشی! از حرف برادرش خیلی ناراحت شد. گفت: یعنی چه؟ مگر من چه فرقی با بقیه میکنم. دفاع کردن از این خاک، وظیفه همه ماست.
حاجآقا با دقت به حرفهای من گوش میدهند و با تکان دادن سر و گفتن «عجب» روحیات هراند را تحسین میکنند. بعد از تمام شدن حرفهای من، درباره جوانهایی مثل هراند که شهید شدند، صحبت میکنند. صحبتهایی که عمق قلب من و لوسیک را شاد میکند.
این جوانها که به شهادت میرسند برای استقلال کشور و دفاع از کشور، اینها خیلی ارزش دارند؛ خانوادههایشان هم ارزش پیدا میکنند بهخاطر شهادت اینها، بهخاطر فداکاری اینها. اگر این جوانهای ما نمیرفتند در این میدانها و این فداکاریها را انجام نمیدانند، معلوم نبود که وضع کشور چطوری باشد. این جوانها هستند که این ارزشها را آفریدند و کشور را سربلند کردند و عزیز کردند. هر کسی که سهیم باشد در این استقلال و دفاع از کشور، بهقدر سهم خودش دارای ارزش است و شما بحمدالله سهم قابل توجهی دارید با شهادت فرزندتان.
-فرزندان دیگری هم دارید لابد؟
-بله، چهارتای دیگر.
-پسرند یا دخترند؟
-دو تا پسر داریم، دو تا دختر.
-با خودتان زندگی میکنند؟
-نخیر، ازدواج کردند.
-شما شغلتان چیست آقا؟
-راننده تاکسی هستم حاجآقا.
-خیلی خوب. چطور هست وضع تاکسیرانی در تهران؟
-شلوغ است! خودتان که مستحضر هستید. ولی خب کار است دیگر. یک خدمت عمومی به جامعه است.
-همینطور است. البته در این خیابانها، رانندگی خیلی سخت است؛ شلوغ، متراکم؛ ولی همینطور که میگویید، بله، خدمت است؛ یعنی یک نفر را در این خیابانها، در این شهر بزرگ و شلوغ، بتوانید نجات بدهید، سوار کنید و به مقصدش برسانید، خیلی مهم است، چون پیادهروی معنی ندارد دیگر در این شهر به این بزرگی.
-سی و سه تا حالا من دارم انجام وظیفه میکنم پشت تاکسی.
-سی و سه سال است؟
-نه. از سی و سه تا حالا.
-عجب! خیلی وقت است؛ نزدیک به چهل سال، سی و هفت، سی و هشت سال است. برادرتان چطور؟
-ایشان تراشکارند.
-فنی هستند بله؛ ارامنه خیلیهایشان فنی و صنعتی و اهل تعمیر موتور و اینها هستند.
همسرم بلند میشود تا شیرینی بیاورد. آقای خامنهای متوجه میشوند.
-شما بنشینید خانم. نمیخواهد؛ به زحمت نیفتید.
همسرم میگوید چه زحمتی. صدایش غم دارد و احترام؛ احترام به بزرگواری این مهمان و غم برای مرور خاطران هراند.
آقای خامنهای در مورد کلیساهای محل و تهران و کشیشها با ما صحبت میکنند و سؤالاتی میپرسند. بحث به اسقف ارامنه در تهران، آقای مانوکیان میکشد و حاجآقا از دیدارشان با جناب اسقف در اوایل انقلاب تعریف میکنند.
بلند میشوم و عکسی را از روی کتابخانه میآورم. توضیح میدهم که این عکس با همان اسقف است در رژیم سابق. عکس خیلی برای حاجآقا جالب است و درباره تمام حاضرین در تصویر از من سؤال میکنند. بعد هم با من و برادرم درمورد تعداد ارامنه در شهرهای مختلف ایران صحبت میکنند. در میان صحبتهای برادرم، لحظهای باز به خودم میآیم و انگار از بیرون به این مجلس نگاه میکنم؛ با خودم میگویم که اگر خودم حاضر نبودم، اصلا باورم نمیشد! یعنی فردا که برای رفقای راننده خط تجریش-پیچ شمیران تعریف میکنم، باورشان میشود؟ حتماً اولش خواهند گفت که دروغ میگویم!
-ما قصدمان این بود که هم به مناسبت فرا رسیدن عید، به جنابعالی و خانمتان، تبریک بگوییم، هم نسبت به شهادت این جوان، به شما سر سلامتی بدهیم و اظهار ارادتی به شما بکنیم. از ته دل دعا میکنم: خدا به شما سلامتی و تندرستی بدهد.
شماها سهیم هستید در استقلال کشور و در دفاع از این کشور، ما هم در قبال شما موظف هستیم. امشب نیت ما این بود.
-شما لطف کردید. خداوند جوانهای کشور را نگه دارد که بتوانند برای این مرز و بوم خدمت کنند. این کشور بشود گل و گلستان، به توان این بچهها، این جوانها، این فداکاریها،این از جان گذشتگیهایی که میکنند، این فداکاریها، امید بر این است که آن ایرانی ساخته بشود که همین ارزش را داشته باشد.
-انشاءالله، انشاءالله، همینطور هم خواهد شد.
حاجآقا بلند میشوند که بروند. هدیهای به همسرم میدهند و میگویند این یادگاری امشب برای شماست. او که همینطوری هم زبان صحبتکردن نداشت، حالا دهانش قفل شده و فقط نگاه میکند. من به جایش صحبت میکنم: شرمنده کردید حاجآقا. خیلی لطف کردید، زحمت کشیدید.
و جوابی میشنوم که شرمندهترم میکند: نه، تکلیف ماست.
دیگر نمیدانم چه کنم. دوست دارم حاجآقا را بغل کنم، اما رویم نمیشود. فقط میتوانم باز هم تشکر کنم.