timthumb

مسيحيت از اواخر قرن اول به بعد از دو مشكل رنج مى برد: فشار و شكنجه هاى امپراتورى روم، و مناقشات الهياتى و فرقه اى. اين دو مشكل پس از چند قرن، حل شدند.

دوران فشار و شكنجه
قبل از سال 70 ميلادى، مسيحيان در ديد حاكمان رومى فرقه اى يهودى به حساب مى آمدند و كمتر مورد توجه بودند. فقط يك استثنا وجود دارد و آن سال 64 ميلادى بود كه نرون، امپراتورى روم، براى حلّ مشكلات داخلى خود، شهر رم را طعمه آتش كرد و سپس مسيحيان را مسبب آن خواند و آنان را قتل عام كرد. اما بعد از سال 70 ميلادى و پراكندگى يهود، مسيحيان مورد توجه قرار گرفتند و خطرى براى امپراتورى به حساب آمدند. در امپراتورى روم، قيصرها گونه اى تقدس داشتند و مردم در مقابل آنان يا تمثالشان كرنش مى كردند. دين مسيحيان اجازه چنين كرنشى را به آنان نمى داد و اين امر باعث حساسيت حاكمان گرديد.
به هر حال از اواخر قرن اول و اوايل قرن دوم مسيحى بودن جرم به حساب مى آمد و مجازات سنگينى را در پى داشت. در دورهايى برخى از امپراتوران از اجراى اين قانون كوتاه مى آمدند و در برخى دوره ها سخت گيرى بيشترى مى شد و مسيحيان را به بلايى سخت دچار مى كردند. هر كس به مسيحى بودن خود اعتراف مى كرد يا حاضر نمى شد جلو تمثال امپراتور كرنش كند يا صليب را لگدمال كند، در قفس درندگان افكنده مى شد يا زنده در آتش سوزانده مى شد. نكته اى كه كار را براى مسيحيان مشكل تر كرده بود، عدم جواز تقيه در اين آيين است. نمونه اين كشتار در اواسط قرن سوم و در زمان امپراتور دسيوس [دقيانوس ]بود. قضيه معروف اصحاب كهف مربوط به اين دوره است.

مناقشات الهياتى و فرقه اى
هرچند، همان طور كه گذشت، انديشه پولسى در قرن اول پيروزى نسبى يافت، اما نزاع پايان نگرفت. در سده هاى دوم و سوم ميلادى، نزاع هاى الهياتى سختى بين مسيحيان در جريان بوده و گروه هايى شكل گرفته است.
برخى از اين گروه ها با اصل انديشه پولسى مخالف بودند و آن را كفر مى شمردند و برخى ديگر با پذيرش اصل آن در تفسير آن با ديگران اختلاف داشتند. برخى از مهم ترين اين گروه ها و مناقشات عبارتند از:

1. شريعت گرايان
همان طور كه گذشت در قرن اول، از درون مسيحيان يهودى گرا، گروهى پديد آمد كه «ابيونى ها» خوانده مى شدند. هر چند از سال 135 م و پس از شكست آخرين تلاش يهوديان براى بازپس گيرى كشور و معبد از تعداد و نفوذشان كاسته شد، اما تا قرن چهارم ادامه حيات دادند و در اين زمان از بين رفتند.
ابيونى ها كه به لحاظ عقيدتى بر توحيد تأكيد مى كردند و اعتقاد به الوهيت مسيح را كفر مى دانستند و به لحاظ عملى بر اجراى شريعت يهود براى همه مسيحيان تأكيد مى كردند، نوشته هاى پولس را نپذيرفته، تنها انجيل متى را قبول داشتند.

2. گنوسى ها
گنوسى گرى جريانى فكرى ـ فلسفى بود كه ريشه در يونان باستان داشت و در قرن دوم در مسيحيت به اوج خود رسيد. كلمه «گنوسى» از واژه يونانى Gnosisبه معناى معرفت و شناخت است و پيروان اين جريان خود را عارف مى دانستند. مهم ترين انديشه اين گروه اين بود كه ماده و جهان مادى را پست و پليد شمرده، خداى مهربان را خالق آن نمى دانستند. بنابراين همه لذات جسمانى را رد مى كردند و معتقد بودند انسان براى نجات خود بايد با جسم مبارزه كند و روح را از اين زندان نجات بخشد. اما اگر جسم پليد است، چرا خدا جسم گرفت؟ پاسخ اينان اين بود كه جسم مسيح يك جسم واقعى نبود و او درواقع رنج نكشيد، بلكه به نظر انسان ها اين گونه مى آمد.

3. ماركيونى ها
اين گروه كه درقرن دوم به وجود آمد وطرفداران قابل توجهى پيداكرد،منسوب به ماركيون (مرقيون ـ مارسيون: 130ـ180م) است. اوكليساى خاصى با متون مقدس ويژه مشتمل بر رساله هاى پولس و نسخه اى اصلاح شده از انجيل لوقا داشت. وى تنها پولس را حامل و عامل سنت واقعى مسيح مى دانست و در بسيارى از انديشه ها مانند گنوسى ها بود. همچنين ماده را پليد مى شمرد و خداى پدر عهد جديد را متفاوت با يهوه عهد قديم و بالاتر از او مى دانست، و يهوه را شخصى كينه جو و عامل خلق اين جهان مادى مى دانست.

4. مونارشيست ها
كلمه «منارشيسم» به معناى طرفدارى از حكومت فردى است و گروهى كه به اين نام خوانده مى شدند، نگران اين بودند كه مبادا الوهيت مسيح، كه در نوشته هاى پولس و يوحنا آمده، به يگانگى خداوند لطمه زند. برخى از اينان قائل به «فرزندخواندگى» حضرت عيسى بوده و عقيده داشتند عيسى يك انسان بود، اما از آنجا كه انسانى نيكو و مطيع خداوند بود، روح و كلمه خداوند در او ساكن شد. بنابراين نبايد با او به مثابه خدا برخورد كرد. اين انديشه در واقع رد الوهيت مسيح بود. اما دسته اى ديگر مى گفتند خدا به سه وجه و صورت ظاهر شده است، اما يك خدا بيشتر نيست. در عهد قديم به صورت «پدر»، در عهد جديد به صورت «پسر» و پس از صليب به صورت «روح القدس» ظاهر شده است. اين ديدگاه «وجهى» خوانده مى شود.

5. مونتانى ها
در اواسط قرن دوم به تدريج آموزه اى شكل گرفت به نام «حجيت كليسا»، كه به زودى به آن خواهيم پرداخت. اين كليسا داراى سازمانى با رئيسى در رأس آن گرديده بود. فردى به نام مونتانوس كه اين گروه نام خود را از او گرفته، با تشكيلاتى شدن كليسا و اينكه يك رئيس انسانى، غير از روح القدس، داشته باشد، مخالف بود. اين جريان مونتانيزم خوانده مى شود.

6. آيين مانى
گرايش ديگرى كه در قرن سوم مسيحيت را تحت تأثير قرار داد، آيين مانى است. مانى (216 ـ 276 م) هر چند در اصل يك ايرانى است، اما از تركيب مسيحيت، به ويژ ه شكل گنوسى آن، و اديان ايران باستان، آيين جديدى بهوجود آورد. آيين او بيش از اينكه در ايران نفوذ كند، در جهان مسيحيت نفوذ كرد و در زمان خود پيروان بسيارى يافت. به همين جهت از اين آيين معمولاً به عنوان يك فرقه بدعت گذار مسيحى ياد مى شود. مانى به سلسله اى از انبيا قائل بود كه عيسى و پولس از آنها بودند و خود مانى خاتم آنان.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید