IMG20530716

مسيحيت در قرون وسطا
پنج قرن نخست مسيحى، دوره اى بود كه در آن نظام الهياتى مسيحى پس از نزاع هاى طولانى و تشكيل شوراهاى متعدد به شكل نهايى خود رسيد؛ نظامى كه در ده قرن بعدى كه به قرون وسطا معروف است، دست نخورده باقى ماند. بنابراين در طول قرون وسطا هيچ نزاعى بر سر اصل نظام الهياتى مسيحى درنگرفت. با اين حال مطالعه قرون وسطاى مسيحى از جهاتى اهميت دارد: اولاً جدايى مهم كليساى ارتدوكس شرقى از كاتوليك رومى در اين دوره اتفاق افتاد؛ ثانيا هر چند در اين دوره نزاعى بر سر اصل نظام الهياتى اى كه در سده هاى نخست شكل گرفته بود برپا نشد، اما عالمان الهيات مسيحى در اين دوره تلاش هاى فراوانى براى تبيين اين نظام و سازگاركردن آن با عقل انجام دادند كه در خور توجه است؛ ثالثا عملكرد كليساى كاتوليك غربى در اين دوره بسيار مهم است؛ چرا كه در جريان هاى بعدى بسيار تأثيرگذار بود. بنابراين در اين بخش بحث را در سه محور پى مى گيريم

جدايى كليساهاى شرق از غرب
در سده هاى نخست مسيحى پنج اسقف نشين رم، اورشليم، انطاكيه، اسكندريه و قسطنطنيه به تدريج از اهميت ويژه اى برخوردار شدند؛ اما مطابق يك عقيده، اسقف نشين رم برتر و بالاتر از ساير اسقف نشين ها بود و رأى او براى همه حجت بود. بنابراين كليساى رم، كاتوليك [عام ]بود. از قرن دوم آموزه حجيت كليسا براى مقابله با بدعت ها شكل گرفت.
براساس اين آموزه، كليسايى كه سلسله اسقف هايش به پطرس و از طريق او به عيسى برسد، سخن او حجيت دارد. اما كدام اسقف نشين اين ويژگى را داشت؟
كسانى اعتقاد داشتند كه كليساى رم اين گونه است. اما از همان ابتدا كسانى اين انديشه را قبول نداشتند و پس از اينكه پايتخت امپراتورى از غرب به شرق منتقل و دو بخش شرقى و غربى امپراتورى از هم جدا شد، هر روز بر شدت عدم تمكين كليساهاى شرق از كليساى رم افزوده مى شد.
به مرور زمان امورى باعث جدايى هر چه بيشتر كليساى شرق از غرب شد. از مهم ترين اين امور، نفوذ حكومت در كليساى شرق بود. براى نمونه در سال 726 امپراتور لئوى سوم براى رفع اتهام بت پرستى از سوى مسلمانان، زانو زدن در مقابل تصاوير و تمثال ها را ممنوع كرد و در سال 730 دستور داد كه به جز صليب هر گونه تصوير و مجسمه اى را از كليسا خارج كنند. اين دگرگونى ها هرگز مورد پسند كليساى رم نبود. اين گونه امور و اختلافات كوچك و بزرگ و نيز گاهى مناقشاتى در كار بود، و با اينكه كليساى قسطنطنيه از همان ابتدا تفوق كليساى رم را قبول نداشت، اما جدايى نهايى كليساى شرق از غرب در سال 1054 م رخ داد، و دو كليساى ارتدوكس شرقى و كاتوليك رومى به وجود آمدند. كليساى ارتدوكس شرقى در آموزه هاى مهمى از قبيل مسيح شناسى، انسان شناسى، و نجات شناسى با كليساى كاتوليك اختلاف نداشت؛ بلكه اختلاف آنها بر سر مسائل كم اهميت تر بود. يكى از اختلافات اين دو كليسا، مسئله حجيت كليسا بود. هر دو كليسا اصل حجيت را قبول داشتند، اما كليساى كاتوليك مى گفت كليسايى حجت است كه سلسله اسقف هاي به پطرس و از طريق او به مسيح برسد، اما كليساى ارتدوكس بر اين باور بود كه حواريان حضرت عيسى همه برابرند و سلسله اسقف ها از طريق هر كدام از آنها به عيسى برسد، فرقى ندارد. بنابراين هر پنج اسقف نشين مهم سده هاى نخست، حجيتى برابر دارند. اختلاف ديگر بر سر مسئله تصاوير بود كه در كليساى شرق از آنها استفاده نمى شد. همچنين احترام به مريم در كليساى شرق در حد پرستش است؛ اما در غرب اين گونه نيست. همچنين اختلافات جزئى ديگرى در شعائر هفت گانه و قانون ايمان بين دو كليسا وجود دارد. كليساى شرق از زمان جدايى تاكنون كمتر به بحث هاى الهياتى پرداخته و بيشتر به مسائل عملى و عبادى توجه كرده و آثار مهمى را در اين زمينه به وجود آورده است. به سخن ديگر گرايش اين كليسا از اين زمان به بعد بيشتر عرفانى و معنوى بوده تا الهياتى.

تلاش هاى الهياتى در كليساى غرب در قرون وسطا
معمولاً قرون وسطا را به دو بخش تقريبا مساوى تقسيم مى كنند. در پنج قرن نخست آن، كه به سده هاى تاريك معروف است، تلاش الهياتى، و همچنين امورديگر، ازرونق چندانى برخوردارنبود. اينكه علت چه بوده، چندان روشن نيست، اما برخى علت را هجوم بربرها و قبايل وحشى مى دانند. به هر حال در اين دوره بحث الهياتى رونق نداشت ودراين باره كارچندانى صورت نگرفت. تنها در صومعه ها انديشه هاى الهياتى به صورت اعتراف بيان مى شد كه به الهياتِ صومعه اى معروف است. تنها درقرن نهم و درزمان امپراتورى مقدس شارلمانى بحث الهياتى براى مدتى رونق گرفت كه عمرش كوتاه بود.
با آغاز قرن يازدهم اوضاع تغيير كرد. غرب از طريق كشورهاى اسلامى با فلسفه يونان آشنا شد و جريانى به وجود آمد كه دغدغه اش جمع بين عقل با ايمان يا وحى بود. الهيات از صومعه به دانشگاه آمد و از همين جهت اين دوره را «اسكولاستيك» يا «مدرسى» مى خوانند. در اين مكتب، تلاش مى شد كه از آموزه هاى دينى به گونه اى عقلانى دفاع شود.
در ابتدا كسانى مانند آنسلم (1033 ـ 1109 م) با گرايشى افلاطونى به اين مهم پرداختند؛ اما در واقع نتوانستند ايمان را با عقل جمع كنند؛ چرا كه شعارشان اين بود كه «ايمان بياور تا بفهمى». البته در دهه هاى بعد، اين تلاش به رغم مقاومت هايى كه در برابر آن مى شد، ادامه يافت تا اينكه نوبت به فلسفه ارسطو رسيد كه معروف ترين طرفدار آن توماس اكوئيناس (1225 ـ 1274 م) بود. هنگامى كه در قرن يازدهم به كارگيرى عقل و فلسفه به عنوان يك روش در الهيات مطرح شد، هدف اصلى اين بود كه با آن عقلانيتِ ايمان مسيحى نشان داده شود. از عقل و فلسفه نه تنها به عنوان منبعى در كنار وحى استفاده نمى شد، بلكه حتى در تعريف ايمان مسيحى نيز از آن استفاده نمى كردند. اما كم كم توجه به عقل و فلسفه در الهيات بيشتر شد تا اينكه توماس اكوئيناس سعى كرد الهيات را با فلسفه ارسطويى تركيب كند. عقل در كنار وحى به عنوان منبعى براى شناخت به رسميت شناخته شد؛ هر چند نقش وحى بسيار پررنگ تر بود. توماس براى عقل و ايمان، قلمروهاى جداگانه اى قائل بود. او مى گفت عقل مى تواند به حقايقى مانند وجود خدا، مشيت الهى و مانند اينها دست يابد؛ اما به حقايقى مانند تجسم خدا و تثليث دسترسى ندارد و تنها از طريق ايمان به وحى و كتاب مقدس مى توان به آن دست يافت. نتيجه نهضت مدرسى كه پس از حدود سه قرن رو به افول نهاد، پيدايى فلسفه مسيحى يا الهيات عقلى مسيحى بود. با اينكه از اهميت اين جريان در سده هاى بعد كاسته شد، اما تأثير خود را بر الهيات مسيحى گذاشت. دوره مدرسى به پيدايى جريانى عرفانى در غرب مسيحى ختم شد. كسانى مانند مايستر اكهارت و جان تاولر از بزرگ ترين شخصيت هاى اين جريان بودند كه پس از موج عقل گرايى دوران مدرسى به روش عارفانه خلوص، تفكر و مراقبه روى آوردند. از علل پيدايى چنين جريانى در اين دوره خاص، مى توان از عواملى چند نام برد. تأكيد بيش از حد كليساى كاتوليك بر اعمال و تشريفات ظاهرى، تأكيد بيش از حد بر عقل در اواخر دوره مدرسى و اينكه در كليساى كاتوليك انسان با خدا ارتباط مستقيم نداشت و در واقع كليسا واسطه بين انسان و خدا بود و فساد روزافزون كليسا را مى توان علل پيدايى عرفان مسيحى در اين دوره خاص شمرد.
عملكرد كليساى كاتوليك در قرون وسطا
معروف است كه عملكرد كليساى كاتوليك درقرون وسطا چندان خوشايند و مطلوب نبوده و امروزه كمتر كسى از آن دفاع مى كند. گفته مى شود فساد همه جانبه، اين كليسا را فراگرفته بود. كليسا در پى اين بود كه به هر وسيله ممكن بر اموال خود بيفزايد. كليساى كاتوليك رم از همان قرن چهارم با يك سند مجعول كه به عطيه قسطنطين معروف است، مدعى شد قسطنطين، بخش عمده اى از زمين هاى حاصل خيز اروپا را به كليسا بخشيده است. سران كليسا مجبور بودند براى اجاره دادن اين زمين ها به مردم با حاكمان محلى همكارى كنند و اين حاكمان نهايت ظلم و ستم را به مردم روا مى داشتند و كليسا از آنان حمايت مى كرد.
منصب هاى كليسايى سرقفلى داشت و هر پستى قيمتى داشت كه بايد به مقامات بالا پرداخته مى شد. از سوى ديگر كسانى كه به اين پست ها منصوب مى شدند، يا به عبارت دقيق تر، اين پست ها را مى خريدند، براى جبران قيمتى كه پرداخته اند، مردم را سركيسه مى كردند. مجازات دنيوى گناه به صورت مغفرت فروشى درآمده بود كه شكلى بسيار زشت به خود گرفته بود.
تجمع مال و آسايش مردان كليسا، آنان را به فساد اخلاقى از جمله فساد جنسى كشاند. نمونه هاى متعددى از فساد جنسى سران كليسا و حتى پاپ ها نقل شده است.
جنبه ديگرى از عمل اين كليسا كه شكل زشتى به خود گرفته بود، تفتيش عقايد و مجازات مخالفان بود. هر گونه مخالفت با كليسا و انديشه هاى او بدعت شمرده مى شد و مجازات بسيار سختى، از جمله زنده سوزاندن را در پى داشت. نكته ديگر اينكه پست و مقام كليسايى شغل آسمانى شمرده مى شد و مشاغل ديگر، دنيوى. بدين ترتيب بين روحانيان و مردم فاصله زيادى ايجاد شد. مردم در تمام امور خود، حتى ارتباط با خدا و توبه و مراجعه به كتاب مقدس، آزاد نبودند و كليسا همه كاره بود. در واقع انسان هيچ گونه حرمت و شخصيتى نداشت. اين امور باعث شد كه روحانيان و مقامات كليسايى نزد مردم به چهره هايى منفور مبدل شوند و اين گونه بود كه هنگامى كه در پايان قرون وسطا شعار انسان گرايى در نهضت رنسانس سر داده شد، مورد استقبال فراوانى واقع شد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید